سعید صیرفی زاده

اشتها

متزجم : منوچهر درزاد

سعید صیرفی زاده متولد ۱۳۶۷ نویسنده آمریکایی ساکن نیویورک است. او در سال ۲۰۱۰ به خاطر کتاب زمانی که تخته اسکیت ها رایگان خواهند شد» برنده جایزه وایتینگ شد. در سال ۱۳۹۳ مجموعه داستان کوتاه او با نام برخورد کوتاه با دشمن» جزو راهیافتگان به فهرست اولیه جایزه رابرت بینگهام بود.

سعید صیرفی زاده در سال ۱۳۶۷ از پدری ایرانی به نام محمود صیرفی زاده و مادری آمریکایی به نام مارتا هریس در بروکلین نیویورک به دنیا آمد. محمود صیرفی زاده و مارتا هریس هر دو عضو حزب کارگران سوسیالیست آمریکا بودند. پدر هنگامی که سعید نه ماهه بود خانواده را ترک کرد و به این ترتیب دوران کودکی سعید به همراه مادر در پیتسبرگ پنسیلوانیا و در شرایط سخت اقتصادی سپری شد. سعید تا ۱۸ سالگی نتوانست پدر را ببیند سعید صیرفی زاده خواهرزاده مارک هریس نویسنده آمریکایی است.

**************

ماجرا آن جوری که انتظار داشتم پیش نرفت. در آن ساعت دیر وقت دوشنبه شب، اگر آن طور بی هوا دویدم میان کار و کاغذهای رئیسم، واسه این بود که می خواستم آبرومندانه درخواست بالارفتن دستمزدم را پیش بکشم و مزه دهنش را بفهمم. ولی گفت و گو خود به خود وارونه شد و جوری پیش رفت که حالا من دستپاچه میان درگاهی دفتر رستوران ایستاده بودم و با گردن کج از کارآمدی خودم دفاع می کردم. سرتاسر شیفت کار، شش دانگ حواسم به این بود که همه چیز را مو به مو تو کله ام مجسم کنم: یک تقه آرام به در دفتر (شاید هم یک تقه قرص و برش دار)، بعدش یکی از آن لبخندهایی که دست و بال طرف را پاک می بندند، دو سه کلمه درباره آب و هوا، گریز زدن به پیش درآمد اصل قضیه یعنی چیز بزرگتری که خیلی حق به جانب آمده بودم بگویم؛ موضوع بزرگتری که پریدن از هشت به ده بود و برنامه ام این بود که رک و راست اینجوری بگویم: من دنبال این هستم که ساعتی هشت تا را بکنم ده تا.» یا فکر کرده بودم شاید بهتر باشد بگویم دنبال این هستم که دستمزدم را برسانم به.» یا، دنبال اینم که دستمزدم را ببرم بالا تا . از اینی که هست ببرم بالاتر. ببرم بالا به طرف.)

نمی دانم کجا به گوشم خورده بود که آدم بهتر است حرف دلش را صاف و پوست کنده بگوید، که آن وقت همه چیز خود به خود می افتد رو غلتک و سرهم می شود، و اگر گاهی این طوری نشود گناهش به گردن خود آدم است و بی دست و پایی اش. فکر کنم این ها را در یک برنامه تلویزیونی دیده بودم. شاید هم جایی خوانده بودم. آن زمان به گمانم اندرز خردمندانه یی آمده بود و کمر بسته بودم که هر وقت پاش افتاد آن را به یاد بیاورم.

این شد که من تو چارچوب در ایستاده بودم و رئیسم لم داده بود به پشتی صندلی و انگشت هاش به چانه اش بود و زل زده بود به نورگیر روی تاق که باران تیک تیک روش می بارید. یک هفته بود که هر روز باران می آمد و می گفتند تا یک هفته دیگر هم همین خواهد بود. در شهر ما پاییز همیشه اینجوری بود، ولی این پاییز را می گفتند از همیشه هم بدتر است. زمستان هم به زودی می رسید. رئیسم آن قدر جلد و راحت گفته بود کار و بار خراب است» که انگار دیشب تا صبح داشته تمرین می کرده و فقط چشم به راه بوده تا من لب تر کنم و بتواند جواب بدهد و هرچه که از بر کرده از کله اش بریزد بیرون. من که نمی دانستم چه جوری جواب بدهم هیچی نگفتم، در حالی که این پایم را یک جور ناجوری گذاشته بودم جلو آن یکی که یعنی مثلا خیلی پردل و خودمانی هستم، ولی هر چه می گذشت بیشتر به نظرم می آمد که سر و ریخت نه یی به خودم گرفته ام که فقط به درد خراب کردن دل و جرئتم می خورد. آن وقت رئیسم سکوت سهمگین را شکسته بود و یادم آورده بود که همان شب دو تا از مشتری ها غذا را برگردانده اند. می خواست بداند که واسه چی دو تا غذای جورواجور باید برگردانده شده باشند. ساعت روی میزش یک نیمه شب را نشان می داد. من در این فکر بودم که اگر یک خرده زودتر آمده بودم شاید در حال و هوای دیگری می بود، آشتی جوتر بود و به آن تندی در خواستم را رد نمی کرد. بغل ساعتش سیاهه مواد اولیه یی بود که باید سفارش می دادیم؛ و اندازه هرکدام هم تو چار گوش کوچک بغلش تیک خورده بود. خریدهامان کلی بود: صندوقی و دبه یی و کیسه یی. قلم رئیس بی کلاهک بود. پیرهن سفیدی تنش بود که روی آستینش یک ردیف لکه سرخ، شاید مال سس گوجه فرنگی، از آرنج تا سرشانه اش رفته بود بالا. شاید هم لکه های خون بود.

رئیسم گفت: امشب یک ساندویچ پنیر تنوری برگشت خورده» و جوری گفت که اگر بخواهیم فیلسوفانه نگاه کنیم انگار از روی همدلی و بی ریایی می گوید. یک ساندویچ پنیر تنوری و یک پرس ماکارونی. چرا برگشت خورده اند؟»

من نمی دانستم چرا، و چهره ام با نگرانی دروغکی درهم رفت. می دانستم اگر جلدی یک جواب دندان شکن ندهم خودم را انداخته ام تو هچل و به گردن گرفته ام که خوراک خراب و ناگواری درست کرده ام، و تازه آنقدر از کارم بی خبر بوده ام که حتی نمی دانم چه زمانی چطور شده که این طور شده. با این همه، سروته چیزی که از دهنم درآمد این بود که باید بهش رسیدگی کنم»، گویی من هم چارنفر زیردست واسه خودم دارم که بروم بازخواستشان کنم. ساعت حالا یک و سه دقیقه بود. سروصورت رئیس با آن لپ های پف کرده اش گرد و مهربان بود و در نور دفترش یک جوری مهربانتر از همیشه هم به چشم می آمد. فکر کردم باید سر حرف را برگردانم، همین طور می بایست پاهایم را از آن حال و وضع ی در آورم تا خیال نکند به التماس افتاده ام. باید درباره باران می گفتم و می پرسیدم به نظرش کی بند می آید. آن وقت فکر می کرد که سایه اش خیلی پیشم سنگین است. بعد تو همین هفته یک بار دیگر می آیم و درخواست بالارفتن دستمزد می کنم - شاید هم هفته بعد، هر چه باشد نه بیشتر از سه هفته، یک زمانی در آینده نزدیک که همه چیز فراموش شده باشد و هیچ غذایی برگشت نخورده باشد و باران هم بند آمده باشد و اگر بگوید کار و کاسبی کساد است جواب خوبی داشته باشم.

پیش از این که بتوانم چیزی بگویم رئیسم رو صندلی چرخید و صورتش را رو به میز گرفت و دست هایش را رو کپه کاغذها گذاشت، طوری که انگار کاغذها لوح احضار روحند و دارد نشانه هایی را می خواند که مال دنیای از ما بهتران است. بعد کاغذها را به هم زد و تند تند قروقاتی کرد.

ساعت هفت و بیست و سه دقیقه ساندویچ پنیر تنوری برگشته، ساعت یازده و پنجاه و دو هم بشقاب ماکارونی برگشته.)

اینها زمان های خیلی دوری به نظر می آمدند. رئیسم با صورت مهربان و فرشته وارش نگاهم می کرد. چهره بچگانه یی با لپهای پف کرده.

جوابش را بده! ولی فقط این به فکرم رسید که ساعت هفت و بیست و سه، من در رستوران بوده ام، یازده و پنجاه و دو هم در رستوران بوده ام. حالا هم که یک و، ای دادبیداد، هفت دقیقه است هنوز تو رستورانم. فکر کردم فردا هم اینجا خواهم بود و پس فردا هم. آن وقت روز بعدش تعطیلی ام است. چه فایده چون باز هم باید برگردم.

چهره مهربان پرسید: راست راستی درست کردن یک ساندویچ پنیر تنوری این قدر برات سخت است؟»

یک جایی در گذشته های زندگیم، چیزی برایم پیش آمده بود که عوضی بود. چندین و چند سال پیش که دبیرستان می رفتم. رام و سر به راه میان تماشاچیان نشسته بودم و در جشن دانش آموختگی امان یک نفر را بالای صحنه نگاه می کردم که کلاه بنفش به سرش بود و ردای بلندی به تنش، و داشت سخنرانی خسته کننده و بزرگ منشانه یی می کرد که قشنگ می دانستم از تو کتاب های فن بیان در آورده و سرهم کرده است. امشب در میان ما کسانی هستند که قصد دارند به دانشگاه بروند، و کسانی که به خدمت نظامی خواهند رفت، و دیگر آنهایی که مستقیما به عنوان نیروی کار وارد بازار خواهند شد» جوری این ها را می گفت که گویی هرسه هیچ فرقی باهم ندارند. صدایش که در میکروفون هزار برابر می شد زیادی خوب و پرزور به نظر می آمد و از جای گرم بلند می شد، و من پیش خودم مجسم می کردم که اگر آن ردای بنفش مسخره را از تنش در آوریم زیرش هیچی نپوشیده و است، و از سربند کلاس ژیمناستیکمان خوب می دانستم که سینه و شانه های پهنی هم دارد و هیچ خجالت نمی کشد از این که و پتی ببینندش. در حالی که خودم تو ردای گل و گشاد بادبان مانندم استخوان بندی قناسی داشتم که کوچک و بزرگش به هم نمی خورد، پای کوتاه و دست بلند، تنه نرم وشل با زانو و آرنج خشن، بالاتنه یی که هیچ با سر و دست و پام جور نبود، و تازه خود دست و پا هم به انگشت ها نمی خوردند، عین موش همستر (Hamster). کلافه شده بودم از نطق آقای دانش آموخته و سه تا رده بندی که از زندگی می کرد، و از مزه پرانی و جوک گفتنش که وانمود می کرد خودجوش از دلش در می آید تا تو دل پدر و مادرها جاش کند، ولی بر عکس زمخت و ساختگی به چشم می آمد. پدر و مادرها حسابی به حرف هاش دل داده بودند و می خندیدند. من با پانصد تا دانشجوی دیگر در میان تماشاگران نشسته بودم و همین که برای ایستادن بالای سکو گلچین نشده بودم نشان می داد که پیشاپیش محکوم خدایی هستم به یک زندگی میان مایه. در زندگی آدم فقط یک بار چنان شانسی پیش می آید و من آن را از دست داده بودم، هیچ چیزی هم دیگر نمی توانست جبرانش کند. حالا دیگر برای همیشه قاتی گله آنهایی بودم که گلچین نشده بودند، فقط یکی از پانصد تا بودم، یکی از پانصد میلیون تا۔ همچنان که آقای دانش آموخته داشت بلغور می کرد من در این فکر بودم که تنها یک شنونده) هستم. من همیشه شنونده» خواهم بود. نوزده سالم که شد در رستوران کار می کردم و ساعتی ۶٫۵ دلار در می آوردم. بیست سالم که شد ساعتی ۶٫۷۵ دلار. بیست و یک در ۵٫۷۵ دلاری بودم. یکی از پادوها روزی که داشت از رستوران می رفت بهم گفت:

اینجا فقط به درد ترشیدن می خورد.» هژده سالش بود و خبرگی اش در این بود که هیچ کاری واسه یادگرفتن تخصصش نکرده بود، با این همه من دلم می خواست ازش راهنمایی بگیرم، آن وقت به جاش گفتم گل گفتی»، انگار که من هم واسه خودم آدم خبره ای باشم. روز تولد بیست و پنج سالگیم (۷٫۵ دلار) یکی از پیشخدمت های رستوران از همه سهم گرفت و با یک کیک ذوق زده ام کرد، و آخر شب همه داشتند برام تولدت مبارک» می خواندند. بیست و پنج تا شمع رو کیک بود و زبانه ها بزرگ بودند و گویی شمعها زبان داشتند؛ و من معنی سن و سال خودم را فهمیدم. مردم شوخی شوخی می گفتند انگار رستوران آتش گرفته بوده. پیشخدمت به خیال خودش خواسته بود کار دل پسندی بکند ولی من چیزی نمی دیدم جز دریغ. کیست که دوست داشته باشد بیست و پنج سالگیش را روی میز کارکنان» و بغل پستوی جاروها جشن بگیرد و روپوش شطرنجی آشپزها تنش باشد با یک پیشبند لک و پیس. برای این که قدردانی نشان بدهم سهم کیکم را خوردم. رئیسم آمد جلو و زد به پشتم و گفت مبارک باشد». او تنها کسی بود که بیشتر از من سن و سال داشت و ضربه کف دستش هم اربابوار بود.

دور و بر هژده سالگیم یکی از بچه محل ها یک بار مرا دید که خیابان را گرفته ام و دارم پیاده گز می کنم؛ نگه داشت تا سوار تاکسی اش بشوم. تا خانه راهی نمانده بود ولی او می خواست یک دور مرا بگرداند و فخر بفروشد واسه کار تازه اش. رو صندلی عقب نشسته بودم و پس کله اش را نگاه می کردم. گفت هفته دیگر جشن بیست و پنج سالگیم است، یک مهمانی م. خودت را برسان.»

گفتم باشد. گفت یک چهارم قرن!» معلوم می شد زیادی به خودش مینازد ولی این حرفش تکانم داد. دلم می خواست بگویم من وقتی سن و سالم یک چهارم قرن بشود هر کاری که بکنم دیگر رانندگی تاکسی نمی کنم.

خواب و خیال های پرشکوهی برای خودم داشتم. گرچه نمی دانستم چه جوری به آنها می رسم، ولی می دانستم رسیدنی هستند.

کمی مرا اینور و آنور گرداند و درست همانجا که سوار کرده بود پیاده کرد، یک بلوک مانده تا خانه ام.

گفت تو مهمانی می بینمت.» ولی من هیچ وقت نرفتم.

ساعت کارم از پنج است تا نیمه شب، و آخرهفته هم تا یک نیمه شب. یکشنبه ها رستوران بسته است و پنجشنبه هم تعطیلی ام است. شب های پر کاری که مشتری از مشتری بالا می رود، مردم از ساعت هفت می ریزند تو رستوران و تا یازده سرمان را هم نمی توانیم بخارانیم. آشپز خانه اولش بفهمی نفهمی آرام است، ولی کم کم سروصدای آدم ها و درها و ظرفها آنقدر بالا می گیرد که انگار همه آتش تو دستشان است، مثل این که باران نم نم شروع کند و بشود رگبار - و آن وقت ناگهان سفارش ها منفجر می شوند. مگر می شود؟ این همه سفارش همه باهم؟ خداوندگارا! سه تا آشپز و پنجاه تا سفارش، و تا می آیی به خودت بجنبی می شود صدتا. شبح سفید پیرهن رئیس با شبح هایی سیاه پیشخدمتها قاتی می شود. آشپزها که اولش پیشبندهای دست نخورده تروتمیز داشتند هنوز هیچی نشده چرک و چرب می شوند و قوزکرده رو میز کار فسقلی دارند می برند و سرخ می کنند و کهنه می کشند، و هر کدامشان مسئول دنیای کوچک خودش است. هر از گاهی یکی شان باید بیاید به کمک آن یکی که عقب افتاده، درست مانند میدان جنگ، و همیشه این را به چشم مهربانی نگاه می کنند که دیگر بیش از آن شدنی نباشد. ولی راستش همیشه هرکی به فکر خویش است و ما همدیگر را تا دم مرگ با سر تو گل ول می کنیم. من یا دارم یک کله به آب و آتش می زنم یا دارد می زند به سرم، و همه اش بین این دوتا در نوسان هستم. یکبار تمام بازویم را با آب جوش سوزاندم و چنان جز می زد که گویی با چاقو ورقه ورقه ام کرده باشند؛ یک حوله خیس پیچیدم دور سوختگی و باز دویدم به سگ دویی. یک بار دیگر نوک انگشتم را بدجوری بریدم و تا شیفت کاریم تمام نشد نتوانستم خودم را برسانم بیمارستان تا بخیه بزنند. چندین و چند سال طول کشید تا یاد بگیرم کار آمد و حواس جمع باشم، و حالا دیگر در تمام کارهایی که می کنم یک جنبش بیخودی هم نمی شود دید. مثال خوبی هستم از خط نازک میان آدم و ماشین. سفارش سر می رسد، چشم ها آن را ورانداز می کنند، یک دست دوتا برش نان چاودار (مثلا) بر می دارد و می گذارد رو توری منقل برقی، دست دیگر خود به خود دراز شده تو قفسه تا پنیر آمریکایی از تو حلب در بیاورد، و همین موقع یک سفارش دیگر رسیده و چشم دارد وراندازش می کند. و زمانی که آوار سفارش ها فروکش می کند تازه می فهمم که گویی تو نشئگی بوده ام که یک کله میدویده ام و هیچی حالیم نبوده. سروصدای آشپزخانه آرام تر می شود، یک مشت تق و توق بیخودی، مثل لالایی، هر چه باشد نزدیک نیمه شب است دیگر. ظرفشورمان سیگاری می گیراند با اینکه می داند نباید اینجا سیگار کشید. آن وقت من ده تا بلوک تا آپارتمانم را پیاده گز می کنم، و اگر بتوانم سروقت برسم می نشینم پای آخرهای برنامه دیوید لترمن».

چند روز بعد از این که در خواست اضافه دستمزدم رد شد، یک پیشخدمت لاغرمردنی که پیدا بود یا مرض بی اشتهایی دارد یا رژیم سفت و سخت، استخدام شد و آمد سر کارش. دختر قشنگی بود ولی سینه و باسن نداشت. چندبار موقع خوردن پس مانده بشقاب مشتری ها سرزده دیدمش. جویدن و قورت دادنش آنقدر آرام و با مرام بود که انگار داشت با تمام هیکلش می خورد. پیشخدمت های دیگر می گفتند گاهی تو دستشویی صدای سرفه های بدی ازش می شنوند و اگر پس از او بروند تو، لکه های خون در کاسه توالت می بینند.

اولین باری که دیدمش پیش از شیفت شام بود، نشسته بود پشت میز کارکنان و داشت

گل دسته می کرد و می گذاشت تو گلدان. از کنارش که گذشتم نگاهم کرد و دیدم با اینکه مویش سیاه است چشم هاش آبی روشنند. بازوهاش لاغر بودند و تیزی استخوان شانه اش زده بود بیرون. چشممان که به هم افتاد تندی نگاهش را انداخت پایین و دوباره برگرداند بالا و آن وقت من نگاهم را یدم. چند روز بعد ایستاده بود جلو ساعت کارت زنی و نمی دانست چه طوری کارت آخر شیفتش را بزند. من تازه رسیده بودم به رستوران و کفش هایم از باران خیس بود. گفتم: اینجا. این جوری. باید این جوری بزنی.» کارتش را گذاشتم تو دستگاه و تکان تکان دادم چون بعضی وقت ها باید تکان تکانش داد؛ دستگاه ساعت 4

: ۵۲ بعداز ظهر را روی کارتش زد. گفت: چه چیز آشغالی است. رئیس باید این را درست کند.» صدایش کلفت و پر بود و به تن و بدن نرم و نازکش نمی آمد. چشمم به لکه کهیر مانند سرخی رو گردنش افتاد که خواسته بود رویش را با پودر و پماد بپوشاند. لکه سرخ گویا داشت به بالا و طرف صورتش پا به پایین و طرف تنش می خزید و آدم گمان می کرد شاید همین باشد که سینه و باسنش را خورده. آرنجش خورد به دستم و نفهمیدم عمدی بود یا نه. همان موقع رئیسم آمد تو اتاق و گفت امشب سرمان خیلی شلوغ می شود ) و زد به پشتم.

پیشخدمت گفت: دستگاه کارت زنی . کار نمی کند.» رئیس گفت: اهه؟ به تعمیرکارش می گویم.» مثل این که حالش گرفته شده بود.

ولی اشتباه می کرد و شب خلوتی داشتیم که تازه بدتر هم هست، چون آدم باید خودش را به کار کردن بزند و نمایش پر کاری بدهد. این هم یک جور گوشمالی است که آدم خودش به خودش می دهد، انگار کسادی کار هم به گردن کارمندهاست.

من سر گرم برق انداختن ظرف های استیل آشپزخانه شدم با یک جور روغن قدیمی که خیلی تند برق می انداخت و خوب به قیمتش می ارزید، و دیدن اینکه همه چی برق می زند کیفورم می کرد. اولین سفارشی که رسید حسابی کمرشکن بود و ناچار شدم خودم را به صلابه یا سیخ کباب بکشم تا بتوانم آن همه چیزی را که خواسته بودند سرهم کنم. بی برو برگرد امشب وقتش نبود که دوباره بروم سراغ اضافه دستمزد، و به این پیشگویی خودم آفرین گفتم. روی در آشپز خانه پنجره گردی بود که گهگاه از توش نگاهی می انداختم و پیشخدمت بی اشتها را دید می زدم که سینی لیوان های قهوه را از این سر رستوران می برد آن سر. با آن دست و پای نازکش چه جوری می توانست سینی پر لیوان را بلند کند و چه جوری می توانست رو آن پاهای پوست و استخوانش بایستد؟ ولی در هیچ کارش اصلا زور نمی زد، عین پرنده های کوچولویی که ناگهان با تاب و توان شگفت آوری از جا کنده می شوند و می پرند در حالی که با خشم بال بال می زنند. فکر کردم بیرون باهاش یک قراری بگذارم. یا اصلا چه عیبی داشت که بیاییم همینجا بنشینیم پشت یک میز و چیز کی سفارش بدهیم و کلی هم طولش بدهیم تا منو را بخوانیم؟ آره خب گاهی هم زین به پشت، بگذار یک بار هم ما مایه دردسر دیگران بشویم. دست آخر هم اگر دلمان خواست می گوییم رئیس را صدا کنند و او هم اگر بخواهد خودش را بزند به دست و دل بازی، می تواند از صورت حسابش گذشت کند.

آن شب رو کاناپه ام نشستم پای مصاحبه دیوید لترمن با یک جوجه ستاره. دختره گوشواره های دراز داشت و کفش پاشنه بلند، و پیراهن سرخی تنش بود که همه اش دلم می خواست بزند بالا. دیوید لترمن پرسید: دوست داری تعطیلات را چه جوری بگذرانی؟» جوجه ستاره گفت: اوه، فقط دلم می خواهد با پیژامه تو خانه بمانم.» و دیوید الترمن برگشت نگاه کرد تو دوربین، همان جور که همیشه می کند، و تماشاگران همه خندیدند، و پل شافر» یک تکه ضربی تند با ارگش زد، و پشت پنجره ام باران می آمد، و من با چندش فهمیدم که دیوید لترمن دارد با پیشخدمت بی اشتها مصاحبه می کند. دیوید الترمن داشت تو دوربین نگاه می کرد، یعنی داشت به من نگاه می کرد، و می گفت: درست کردن یک ساندویچ پنیر تنوری این قدر برات سخت است؟» و پیشخدمت بی اشتها با بشقابی که یک ساندویچ پنیر تنوری توش بود می خواست بی دست و پایی مرا نشان بدهد. دیوید لترمن داشت می پرسید: این واسه چی برگشته؟» و پیش از آن که بتوانم جواب بدهم آن یارو دانش آموخته هه گفت امشب در میان ما کسانی هستند که مستقیما به عنوان نیروی کار وارد بازار خواهند شد.

یکدفعه از خواب پریدم. تلویزیون داشت یک فیلم پلیسی سالهای هفتاد هشتاد را نشان می داد. رفیق حرف بزن. خاموشش کردم. داشت سپیده می زد. بلند شدم یک دور تو اتاق نشیمن زدم و دوباره نشستم رو کاناپه. کاناپه نرم بود و بغلش یک صندلی بود و یک چراغ که همه اش را صاحبخانه دست و دلبازم داده بود. روز اول که آمده بودم آپارتمان را ببینم از یخچالی که در اتاق نشیمن پشت به دیوار گذاشته بودند هیچ خوشم نیامده بود. صاحب خانه گفت این هم مال تو» انگار خیلی چیز خوبی است که یک یخچال تو اتاق نشیمن باشد. گفت بعضی ها دوست دارند دوتا یخچال داشته باشند.» من وانمود کردم که دارم بهش فکر می کنم. رفتیم تو بالکن که جای نوبر و مشتری پسند آپارتمان بود. هوا آفتابی بود و ایستادیم کمی باهم خیابان را از بالای پنج ردیف پله نگاه کردیم. مستاجر قبلی کفشش را تو بالکن با افشانه واکس زده بود بی خیال این که رومه بگذارد زیرش. میان من و خانم صاحبخانه، شبح سایه نمای دوتا پا که رو به نرده ایستاده بودند برای همیشه مانده بود. مثل روح، گویی یک نفر مهر خودش را آنجا زده باشد و پریده باشد پایین. می خواستم به موقعش از خانم درخواست کنم اگر می تواند این جاپاها را پاک کند، ولی آخرش آپارتمان را گرفتم بی اینکه چیزی در این باره بگویم.

حالا در بالکن را باز کردم و رفتم بیرون. باران نم نمک می آمد و شاید امروز می خواست دیگر بند بیاید. هیچ کس در خیابان نبود. ردیف فشرده درختان در دوردست تو سایه روشن به هم نزدیکتر دیده می شدند. آن سوتر از درخت ها هم کوه بود. این کوهها و درختها شهر را مثل ده به چشم می آوردند، یا در حال تبدیل به ده، گویی شهرنشینی دارد وارونه می رود و طبیعت زمین هایش را پس می گیرد. شهردار خواسته بود جلوی همین را بگیرد که گفته بود پدیدار شدن یک شهر فراملیتی» و امیدوار بود حرفش در بگیرد. تا حالا که نشده بود. تلویزیون محلی هر نیم ساعت آگهی های ناشی سازی داشت و مردم را در خیابانها نشان می داد که یک چیزهایی می گفتند درباره شایستگی شهر واسه بین المللی شدن یا این که اصلا بین المللی هست، و جوری این حرف ها را می زدند که انگار خود به خود از ته دلشان در می آید. ولی قشنگ پیدا بود که هیچ کدام نمی فهمند چه می گویند، و تازه حرف قلنبه سلنبه پدیدار شدن یک شهر فراملیتی» آنقدر گفتنش دردسر داشت و حواس جمع می خواست که اگر چندین بار این برنامه ها را می دیدی می فهمیدی که مردم چه طور پیش از ادا کردنش همیشه مکث کوچولویی می کنند. همه بی اینکه زبانشان یک بار هم بلغزد این چند واژه را می پراندند و همین نشانه اش بود که خودبزرگ بینی مردم کوچه و خیابان قلابی است.

پایین بالکن دوتا پسر سیاه داشتند با دوچرخه رد می شدند. پاک کله خر بودند و با اینکه مثل موش آب کشیده شده بودند می خندیدند. چشم یکی شان افتاد به من و عربده کشید:

به چی نگاه می کنی آقا سفیده؟» و جلدی خودش را کشید کنار انگار که می توانم شیرجه بروم رو سرش و بگیرمش. خوارشدن من از این نبود که بهم گفت سفید، مال این بود که گفت آقا. فکر کردم او مرا مرد می بیند. هشت سالم که بود یک روز بعد از ظهر داشتم با بچه محل ها بازی می کردم و یک پسر سیاه تنها هم بود که یک محله آنورتر زندگی می کرد. تمام بعد از ظهر را بازی کردیم تا سر و کله یکی دیگر از دوستهامان پیدا شد و پسرک سیاه را زیادی به حساب آورد و بهش گفت فللا تو دیگر باید بروی خانه.» پسره زیر بار نرفت و دعوا در گرفت. من می خواستم پشتی او را بکنم ولی پیش از این که بفهمم چی باید بگویم بابای دوستم پنجره آشپزخانه را باز کرد و گفت برو خانه اتان پسر.» |

خیال کرده بود که سیاهه دعوا را شروع کرده. می روی یا بیام پایین همچین بزنم تو ت که مزه اش بیاد تو دهنت!»

صبح که بیدار شدم باران تندی می آمد. همسایه پایینی هنوز رومه اش را برنداشته بود و تو هشتی نشستم به خواندنش.

بازار خراب است. خبر بزرگ این بود. بازار خراب است و باران هم بند نمی آید. کار و کاسبی بهتر می شود ولی پیش از آن کمی بدتر هم می شود. باران هم تندتر می شود و آن وقت بند می آید.

همسایه ام آمد پایین و ربدوشامبر خاکستری تنش بود. گفتم این رومه تان،» انگار رومه به دست تو هشتی ایستاده بودم فقط واسه این که بدهم به دستش. غمزده به نظر می آمد و با کلمه های توخالی گفت ممنونم.»

رومه را تا کرد و گذاشت زیر بغلش. زیر بغلش لک داشت. برایم سر تکان داد و گفت روز عالیی داشته باشید، ولی پیدا بود که همچو منظوری ندارد.

با این همه روز خوبی از آب درآمد. صبح مثل هر روز ورزش کردم. اگر بخواهم زمانی بروم تو ارتش، آمادگی بدنیم خوب خواهد بود. البته برنامه ام این نبود که بروم به ارتش. دوسه سال پیش تو زمین بسکتبال یک بابایی که از خودم بزرگتر بود بعد از بازی آمد جلو و درباره زندگی باهام حرف زد. رفتارش دوستانه بود و از خودش نرمش نشان می داد و فکر کردم شاید بچه باز باشد. می گفت درست می گویم پسرم؟» و هر چه من می گفتم لبخند می زد. گفت و گومان که تمام شد کارت ویزیتش را داد بهم: گروهبان رابرت آلتون. گاهی سری به من بزن پسرم.» من هم خودم به سرزدن فکر می کردم ولی راستش چیزی که دلم می خواست این بود که خودش بازهم بیاید زمین بسکتبال و دوباره ازم بخواهد گاهی بهش سر بزنم.

پنجاه تا شنا رفتم بی اینکه هیچ به خودم فشار بیاورم. چند دقیقه که گذشت زور زدم و پنجاه تا دیگر هم رفتم. بعد چندبار نشست و برخاست زدم که اتاق را می لرزاند. بعد از ورزش هیکلم را تو آینه ورانداز کردم. گوشه های تیز و گوشه های گرد به هم می رسیدند، به بغل که می چرخیدم تیزیها گرد می شدند. یاد هیکل موش همستر افتادم، بعد یاد پیشخدمت بی اشتها افتادم که کنار دستگاه ساعت پهلویم ایستاده بود. هیکل همستر و هیکل پرنده می رسند به هم. همستر می گوید اینجا، اینجوری، باید این جوری بزنی.» و بال پرنده به چنگول همستر می خورد ولی معلوم نیست عمدی باشد.

شنبه شب تصمیم گرفتم دوباره درخواست اضافه دستمزد کنم، چون یکی دیگر از آشپزهای شیفت سروکله اش پیدا نشده بود و می توانستم دمبم را بیشتر تو بشقاب بگذارم. کارهای او را هم داشتم من انجام می دادم که بفهمی نفهمی چیز نشدنی بود چون سفارش پشت سفارش می رسید. از هر پیشخدمتی که سفارش می آورد لجم می گرفت چه بی اشتها می بود چه یکی دیگر. رئیس گفت خودش می آید کمکمان، انگار سرش بشود که باید چکار کرد، انگار هرکی از راه برسد می تواند کار مرا بکند. آخرش هم اصلا نیامد و همین هم روی مرا بیشتر کرد. دنبال اینم که دستمزدم را ببرم بالا تا.» دنبال اینم که از اینی که هست ببرم بالا.»

بالاخره نزدیکی های نیمه شب سفارش ها از نفس افتاد. پیشبندم پر لک شده بود، گویی غذاها را مثل بازی پینت بال بهم شلیک کرده باشند. ظرفشور سیگار روشن کرد، و من دلم می خواست رئیس سربرسد و مچش را بگیرد. از پنجره روی در، بی اشتها را می دیدم که داشت انعام های آن شبش را می شمرد و چنان رفته بود تو کوک کپه پول که استخوان گونه اش زده بود بیرون. می دانستم که تا وقتی میز کارم را جمع و جور کنم او دیگر رفته است. یک سفارش دم آخر هم رسید و آماده اش کردم. آن وقت توری کباب را برس کشیدم، کاری که می بایست هر شب بکنم و نمی کردم و هیچ کس هم نمی فهمید. ولی امشب هیچ چیزی که بتوانند مچم را بگیرند در کار نبود. تکه های نخاله سوخته که سال تاسال رو سیم های توری جمع شده بودند مثل مورچه می ریختند پایین. آنقدر زور زده بودم که شانه ام درد گرفته بود. از پنجره که نگاه کردم خیالم تخت شد که بی اشتها رفته است. فکر کردم چارتا خرده کاری دیگر مانده است و والسلام، اما سرم را که برگرداندم رئیسم بشقاب به دست پشتم ایستاده بود.

گفت این چیه؟»

تو بشقاب یک ساندویچ پنیر تنوری بود: کم مانده بود نانش از سوختگی سیاه بشود، ولی رئیسم پنیرش را نشان داد که آب نشده بود.

تو بگو چه جوری می توانی نانش را بسوزانی و پنیرش آب نشود؟» صورتش مهربان بود.

بیرون، زیر سایبان جلو رستوران ایستادم. دانه های باران هر کدام اندازه یک کف دست بود. تاریکی و باد هم در کار بودند و شده بود مثل فواره آتشفشان. مردم می گفتند باران دیگر دارد زور آخرش را می زند و همین فردا بعداز ظهر آفتاب می شود. خودشان هم این را شنیده بودند.

راه افتادم. از چترم کاری برنمی آمد، پارچه اش زیر زور باران پاره پوره شده بود و چیزی که تو دستم بود اسکلت چتر بود. چرا نمی توانستند چتری بسازند که بتواند جلوی رگبار در بیاید؟ شانزده سالم که بود در دبیرستان یک فرم پر کرده بودم برای کار تابستانی و خودم هم یادم رفته بود، تا این که یک روز صبح در ماه ژوئن بهم زنگ زدند و برای دیدن سرپرست کارخانه چتر سازی قرار گذاشتند. جای کوچکی بود مال یک خانواده در حومه شهر که هنوز چند تا کارخانه مانده بودند. ناچار شدم سه تا اتوبوس عوض کنم تا برسم. سرپرست مرد کراواتیی بود که عرق به صورتش خشک شده بود و جای یک دکمه در میانه پیرهنش خالی بود. دنبال یک کارمند دفتری می گشت. ازم پرسید در چه کارهایی خبرهام، ولی من این چیزها را نمی دانستم چون پیش از آن کار نکرده بودم. 

گفتم من آدم سخت کوشی هستم، چون خیال می کردم اگر استخدامم کنند همین طور هم خواهد بود، و او هم گویا دربست قبول کرد. مرا دور گرداند و کارخانه را نشانم داد که قدیمی و چوب ساز بود و فکر کردم پر از موش است. یک مشت آدم مکزیکی یا از ریخت و قیافه هایی که آدم گمان می کند مکزیکی هستند، ایستاده بودند دور یک میز دراز و داشتند روی چترها با افشانه آرم های جورواجور می زدند. کنجکاو تر شدم و سرپرست مرا برد نزدیکتر تا بهتر ببینم. از بوی رنگ خوشم آمد و یاد زمان کودکستانم افتادم. نیشم باز شد و گفتم چه بوی خوبی، سرپرست چپ چپ نگاهم کرد و هنوز سی ثانیه نشده همان بو آنقدر زننده و تند شده بود که نزدیک بود بالا بیاورم. سرپرست گفت خب، بیا از شر این آرم ها در برویم.» و مرا برد دفتر را نشانم داد که جای کار خودم بود. یک قفسه پرونده آنجا بود و یک ماشین تحریر و پنجره یی که رو به کارگاه داشت. خودم را مجسم کردم که با کروات پشت میز نشسته باشم، و همین بهم دل و دماغ داد. دو روز بعدش سرپرست زنگ زد که بروم سر کار، گفتم راهش برایم خیلی دور است و تشکر هم کردم.

سه بلوک مانده به آپارتمانم، دیدم چراغ اتاق نشیمن را روشن گذاشته ام. در آن تاریکی، از دور مانند یک فانوس دریایی فکسنی بود. موهای یک طرف سرم از باران به هم چسبیده بودند. یک ماشین که آبها را از دو طرف می پاشید از روبرو نزدیک شد و یکراست آمد طرفم و یکدم فکر کردم شاید چندتا پانک باشند و بخواهند بیندازند تو چاله و بپاشند به من. ولی ماشین یواش یواش ایست کرد و شیشه اش آمد پایین و پیشخدمت بی اشتها سرش را در آورد.

گفت بیا بالا، مشنگ» یک دختر دیگر هم تو ماشین بود و ناچار شدم بنشینم عقب.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها